loading...

میلیتاری (Military) |مقالات نظامی

در یکی از روزهای سال 1906 مردی به نام «ولیهلم ویت» که یک پینه دوز دوره گرد بود ، از زندانی در آلمان آزاد شد . او 57 سال داشت و طبق حساب خودش ، تقریباً نیمی از عمر خویش را در زندان گذران

آخرین ارسال های انجمن
عادل خوجه بازدید : 2775 یکشنبه 31 مرداد 1395 نظرات (0)

در یکی از روزهای سال 1906 مردی به نام «ولیهلم ویت» که یک پینه دوز دوره گرد بود ، از زندانی در آلمان آزاد شد . او 57 سال داشت و طبق حساب خودش ، تقریباً نیمی از عمر خویش را در زندان گذرانده بود . آخرین محکومیت او 15 سال زندان بجرم سرقت از خزانه داری دادگاهی در پروس شرقی بود .

 

ویلهلم ویت برای تامین معاش خود با دشواری های زیادی دست به گریبان بود ، از جمله اینکه اولیاء امور، شناسنامه و گذرنامه او را گرفته بودند . و بدون آن ها ، انگار که اصلاً موجودیت نداشت و هویت خویش را گم کرده بود .او بیکار بود و به سراغ هرکاری که میرفت از او شناسنامه مطالبه می کردند و اگر هم میخواست از مملکت خارج شود به دیار دیگری رخت سفر بر بندد ، برایش امکان پذیر نبود . زیرا گذرنامه ای در اختیار نداشت . به هرحال در وضع ناگواری گرفتار شده بود .

 

مدتی به فکر فرو رفت و سپس به تکاپو افتاد تا برای خود شناسنامه جدیدی درخواست کند ، اما اینهم کار آسانی نبود . گرفتن شناسنامه جدید ، مستلزم تشریفات زیادی بود و می بایستی از هفت خوان رستم عبور می کرد. او را به یکدیگر پاس می دادند و پیشینه نادرست او نیز مشکلی بر مشکلات دیگر افزوده بود .

 

در آن زمان «قیصر» بر آلمان حکمروائی داشت و شعار دولتمردان آن زمان چنین بود : «خدا ، قیصر ، ارتش» یعنی پس از خداوند یگانه ، او همه کاره بود و پس از او نیز ارتش قدرت را در دست داشت . و مقامات دولتی نیز از این سلسله مراتب سود برده خود را پس از ارتش قرارداده بودند و هرچه ظلم و ستم و جور و تعدی به ملت روا می داشتند ، کسی جرات اعتراض یا مخالفت نداشت ، ویلهلم نیز برای گرفتن ورقه هویت یا گذرنامه خود ، به میان شبکه عنکبوتی دولتمردان می افتاد . سرانجام از این وضع به تنگ آمد و تصمیم گرفت خودش کاری صورت دهد . با خود گفت :

-اگر نتوانم گذرنامه یا شناسنامه را بگیرم ، لااقل کمی سربسرشان می گذارم و دلم را خنک میکنم !

 

Bundesarchiv_Bild_146-1991-076-14A2C_Kai

 

ویلهلم دوم ، پادشاه پروس; امپراتور آلمان ، این ماجرا در زمان سلطنت ویلهلم اتفاق افتاده است

 

او آدمی باهوش و زرنگ ، یا تبه کاری ورزیده و ماهر نبود ، زیرا بیشتر برنامه هایش با شکست روبرو شده بود و بیش و کم در همه این موارد ، سر و کارش با زندان افتاده بود .

ولی اینبار ، نبوغ منفی خود را به کار گرفت و دست به کاری زد که تا آن زمان برایش بی سابقه بود . یک فکر جسورانه ، پیوسته ذهن او را بخود مشغول کرده بود . بارها و بارها نقشه خود را در مغزش مرور کرد .از هر زاویه ای که به این نقشه می نگریست می دید که کاملاً بی عیب و نقص است و می تواند بزودی آن را به مرحله اجرا گذارد.نخستین چیزی که لازم داشت ، یک یونیفرم افسران آلمانی بود . ابتدا تصمیم گرفت به خود درجه ژنرالی بدهد ، ولی پس از بررسی جوانب امر ، بهتر دید که اندکی تخفیف قایل شود و این درجه را به سروانی تنزل دهد . از این رو تصمیم گرفت خود را به شکل و هیبت یک سروان آلمانی در آورد . زیرا با این درجه ، هم میتوانست از اختیارات لازم برخوردار باشد و هم اینکه آنقدر بالا نبود که در حمل آن با دردسر روبرو شود .

 

در شهر به جست و جو پرداخت . همه مغازه ها را برای یافتن وسایل کار ، زیرپا گذاشت تا سرانجام توانست در یکی از مغازه های دست دوم فروشی «برلین» یک کلاه و یونیفرم سروانی پیدا کند . هرچند نو نبود و رنگ و رو رفته به نظر می رسید ، ولی درست قالب تنش بود . انگار اصلاً این یونیفرم را مخصوص او دوخته بودند . این همان چیزی بود که لازم داشت زیرا اگر خیلی نو بود ، امکان داشت توی چشم بخورد ، و او به هیچ وجه نمیخواست جلب توجه بکند . خودش هم از قدیم ، یک جفت چکه سربازی داشت .

 

 

132123132123.jpg

 

ویلهلم ویت پینه دوز که با لباس سروانی به جست و جوی شناسنامه خویش پرداخت ، این عکس در روز واقعه ، برحسب تصادف به وسیله عکاس دوره گرد از این کلک باز 57 ساله گرفته شد .

 

یونیفرم را به تن کرد و کلاه را بر سر گذاشت و مقابل آینه ایستاد . ابتدا یک سلام نظامی داد ، سپس به تمرین قدم رو پرداخت . یکی دوبار به چپ چپ ، و به راست راست کرد و چندبار هم مانند سربازان آلمانی با صدای محکم و رسا ، دستوراتی صادر نمود . اوجثه رشیدی نداشت ، مردی کوتاه قد و باریک اندام بود ، ولی یونیفرم و چکمه هائی که به پا کرده بود ، او را بلندتر نشان می داد . پاشنه هایش را بهم کوبید و کلاهش را روی سرش جابه جا کرد و از خانه بیرون آمد و به سوی نزدیکترین سربازخانه به راه افتاد .

تنها چیزی که اکنون لازم داشت ، تعدادی سرباز بود . نمیخواست یک لشکر به دنبال خود راه بیندازد ، اگر تعداد انگشت شماری سرباز گیر می آورد برای اجرای نقشه اش کافی بود .

 

دیری نپائید که سرجوخه ای همراه با نفرات خود که مرکب از پنج سرباز پیاده بودند ، ظاهر شدند . ولیهلم ویت با مشاهده آنها روی جاده رفت و فریاد زد :

-آهای سرجوخه این افراد رو کجا می بری ؟

سرجوخه درحالیکه احترامات نظامی را به جای می آورد پاسخ داد :

-قربان ، آنها را به سربازخانه برمیگردانم.

ویلهلم ویت با همان لحن قاطع و صدای رسا خود گفت :

-به آنها عقب گرد بده . دنبال من بیائید.حامل ماموریت فوری هستم که به فرمان مسقتیم شخص قیصر باید انجام شود .

 

سرجوخه،بی آنکه از این دستور سرپیچی کند ، درحالیکه به افرادش عقب گرد می داد با صدای بلندی گفت :

- اطاعت قربان !

 

ویلهلم ویت جلو افتاد و افراد پشت سرش ، با گام های منظم به سوی ایستگاه راه آهن برلین رفتند . در بین راه به پنج سرباز دیگر برخورد کردند . ویت به افراد جوخه ایست داد و به چهار تن از آنان دستور داد تا به صف آنها ملحق شوند و نفر پنجمی را به سربازخانه فرستاد . هنگامی که به سکوی ایستگاه راه آهن رسیدند ، قطار تازه حرکت کرده بود و میخواست از ایستگاه خارج شود .

 

ویلهلم ویت با لحن قاطعی فریاد زد :

-قطار رو متوقف کنید . برگردانید ، به نام قیصر این فرمان را صادر می کنم .

هرچند چنین اقدامی ممکن است در یک نظر یک فرد غیر نظامی عجیب جلوه کند ، ولی برای یک افسر ارتش در برلین ، آنهم در روزگاری که نظامیان از قدرت و اختیارات زیادی برخوردار بودند ، اقدامی کاملاً قابل درک بود .

قاطر به منزله سگ فرمانبرداری که با یک اشاره ، نزد صاحبش برمیگردد ، عقب عقب به ایستگاه بازگشت و جلوی پای سربازان توقف کرد.

 

ویت به سرجوخه و 9 سرباز پیاده دستور داد که سوار واگن درجه دو شوند و خودش به یک کوبه درجه یک رفت . با ابهت روی صندلی نشست و سپس به رئیس قطار گفت :

-بسیار خوب ، حالا می توانید حرکت کنید.

 

قطار به حرکت در آمد . همه چیز طبق برنامه پیش می رفت . مقصد این گروه کوپنیک شهر کوچکی در حومه آلمان بود . قطار ، در این شهر ایستگاه داشت و طبق برنامه معمول در آنجا توقف می کرد ، ولی ویت تصمیم گرفت در ایستگاهی که شش کیلومتر با آن شهر فاصله داشت از قطار پیاده شود و بقیه راه را پیاده طی کنند ، زیرا اگر مقداری قدم آهسته می رفتند بسیار موثر و احساسات برانگیز بود . هنگامی که از قطار پیاده شدند ، افراد با رفتن رژه در گوشه ای صف کشیدند و او ، به بررسی حرکات آنها پرداخت و زیر لبی گفت : «عالی است !»

 

خود نیز از مشاهده آنان دستخوش هیجان و غرور شده بود . به سرجوخه گفت :

- به راست راست ، حرکت !

در حدود دو ساعت راه پیمودند تا سرانجام به خیابان اصلی شهر رسیدند . در محوطه شهرداری ، او سربازان را متوقف ساخت و به آنها آزادباش داد . سپس خطاب به آنان گفت :

-خوب گوش هایتان راباز کنید ببینید چه دستوراتی صادر می کنم . از شما دو نفر می خواهم چند اتومبیل آماده کنید تا به وسیلۀ آن زندانیان خود را به برلین ببریم . شما چند هم به خزانه داری شهر بروید .سیم های تلفن را قطع کنید و در همانجا منتظر من بمانید . بقیه شما نیز همراه من به اتاق شهردار خواهیم رفت . وقتی کارمان تمام شد ، هریک از شما ، به هر ترتیبی که مایل بود ، می تواند به سربازخانه بازگردد.

-فهمیدید ؟

سرجوخه با خودشیرینی گفت :

-بله قربان ! همه فهمیدند

سپس برای خوش خدمتی ، و برای آنکه به جناب سروان نشان دهد که دستورات او بی درنگ انجام می شود ، به سوی افراد رو کرد و گفت :

-شما دو نفر ، اتومبیل هائی که در آنجاست تحویل بگیرید !

-شما چهار نفر به طرف خزانه داری بروید ، سریع تر !

 

 

220px-DPAG-20060902-HauptmannKoepenick.j

 

تمبر پستی آلمانی، سال 2006

 

 

ویت شمشیرش را از غلاف بیرون کشید و بدست گرفت ، سپس به چابکی از پله ها بالا رفت و بقیه . افراد نیز در حالیکه بدنبالش از پله ها بالا می رفتند ، به سوی اتاق شهردار به راه افتادند . مردی جلو  آمد تا مانع عبور آن ها شود و از آنها سئوال کرد که با چه کسی کار دارند ، ولی ویلهلم ویت او را کنار زد و گفت :

فضولی موقوف !

 

سپس با لگد محکمی در اتاق شهردار را باز کرد و وارد شد .

شهردار که پشت میز خود نشسته بود ، با وحشت سرخود را بلند کرد و فریاد زد :

-چه خبر شده ؟ چه اتفاقی افتاده ؟

ویت جلو رفت و گفت :

-به فرمان قیصر شما زندانی من هستید و فوراً باید شما را به برلین ببرم .

شهردار با لکنت زبان گفت :

ولی مگر من چه کرده ام ؟ تمنا دارم ....

ویت به مجال نداد تا بقیه صحبت خود را تمام کند و فریاد زد :

-خواهش بی خواهش ! مثل این که متوجه نشدید چه گفتم ؟ گفتم که شما بازداشت هستید .

 

سپس رو به سربازان کرد و گفت :

- این مرد را از اینجا ببرید . سرراه به خانه اش بروید و همسرش را هم سوار کنید . سپس آنها را به ستاد فرماندهی تحویل دهید .

فرمان او به یک چشم برهم زدن اجرا شد و همین که در اتاق تنها ماند ، به فکر انجام بقیه ماموریت افتاد . تا اینجای نقشه خود ، شهردار را دست انداخته ، ارتش را به بازی گرفته بود ، ولی هنوز قسمت آخر برنامه اش اجرا نشده بود . مجبور بود دنبال گذرنامه و شناسنامه اش بگردد . حدس می زد هردو آنها باید در همین اتاق باشند .

 

 

به سرعت شروع به جست و جو کرد . داخل همه قفسه ها سرک کشید . همه کشوها را گشت ، ولی موفق به یافتن آنها نشد . با خود اندیشید شاید شناسنامه و گذرنامه اش را در خزانه داری نگهداری می کنند . به دنبال این فکر ، به سوی خزانه داری شهر که تنها چندمتر با اتاق شهردار فاصله داشت به راه افتاد . چهار سرباز ، طبق دستور و بیرون اتاق منتظر ایستاده بودند و با مشاهده او گزارش دادند که کلیه سیم های تلفن را قطع کرده ند . 

 

منبع : کتاب کلاه برداران تاریخ ، ترجمه و تالیف سیروس گنجوی ، صص 70 تا 81 ، تاریخ چاپ 1367

 

 

 

 

 

 

ویت سری به نشانه رضایت تکان داد و گفت :

-بسیار خوب ،حالا به سراغ خزانه دار می رویم .

 

دنبال این دستور ، همگی به سوی دفتر خزانه داری هجوم بردند . خزانه دار ، با ورود ناگهانی آنها از جا برخاست ، ولی پیش از آنکه موفق شود کلمه ای بر زبان آورد یا تعجب یا حیرت خویش را ابراز دادرد ، ویت سرش فریاد کشید :

- شما بازداشت هستید ؛ به من دستور داده شده است که کل موجودی شما در قبال رسید تحویل بگیرم .

 

خزانه دار که مات ومبهوت مانده بود ، زیرلبی سخنان نامفهومی ادا کرد . و سپس بر اعصاب خود مسلط شد وبه آرامی گفت که میخواهد اجازه نامه او را ببیند . اما ویت که چنین اجازه نامه ای در اختیار نداشت فریاد کشید :

-احتیاجی به اجازه نامه کتبی نیست . من نماینده ارتش آلمان و مجری فرمان قیصر هستم .

 

سپس صدایش را بلند تر کرد و گفت :

ای احمق ! نمی توانی این را بفهمی ؟

 

خزانه دار ، از این همه توپ و تشر ، دست و پای خود را جمع کرد و دربرابر دستور این سروان ارتش آلمان و مجری فرمان قیصر چاره ای جز اطلاعات ندید . به آرامی در صندوقچه را باز کرد و از داخل آن جعبه ای حاوی پول نقد بیرون آورد . محتویات آن را روی میزش ریخت و شروع به شمارش کرد . موجودی صندوق 400 مارک بود .

ویت پولها را برداشت و گفت :

- حالا رسیدش را بنویس تا امضاء کنم .

 

خزانه دار ، طبق گفته او عمل کرد و ویت یک امضای ساختگی پایین کاغذ انداخت و درحالیکه سر تکان می داد زمزمه می کرد :

- بسیار خوب

سپس خطاب به سربازان گفت :

- این مرد را با اتومبیل دیگری به ستاد فرماندهی ببرید . مراقب باشید فرار نکند ! فهمیدید ؟

یکی از سربازان گفت :

اطلاعت جناب سروان !

 

320px-Hauptmann_von_Koepenick_-_Uniform.

 

 

یونیفرم سروان قلابی ارتش قیصر آلمان

 

 

آنگاه خزانه دار را که سخت وحشت کرده بود ، از ساختمان بیرون بردند و به داخل اتومبیل انداختند . به محض رفتن آنها ، همینکه ویت خود را تنها دید ، دست به کار شد و همه گوشه و کنار آن اتاق را به دنبال گذرنامه وشناسنامه اش گشت ، ولی کمترین اثری از آنها نیافت . این قسمت از برنامه اش ، از همان آغاز با شکست روبرو شده بود . او از یک چیز بی اطلاع بود و آن اینکه هرچند گذرنامه و شناسنامه اش را در این شهر از او گرفته بودند ، ولی سابقه نداشت که اسناد موجود را در شهر کوپنیک نگهداری کنند و همه را به مرکز ارسال می داشتند . در حالیکه ویت از این حقیقت بی اطلاع بود . ولی به هرحال ، او بخش بزرگی از نقشه خود را با موفقیت به انجام رسانده بود و از این بابت قلباً خوشحال بود . تنها می ماند مرحله آخر کار که میبایستی فکری به حال خود کند . این سروان قلابی و اسرار آمیز که خودسرانه دو تن از مقامات برجسته آن شهر کوچک را بازداشت کرده بود ، اینک مجبور بود فرار را برقرار ترجیح دهد وبی آنکه ردپائی از خود باقی بگذارد ناپدید شود .

ویلهلم ویت از قبل ، تسهیلاتی برای فرار خود فراهم ساخته بود . بسته ای را به بخش امانات ایستگاه راه آهن شهر کوپنیک سپرده بود .این بسته حاوی لباس های غیر نظامی ،کفش ، یک پیراهن و یک کراوات بود و اینک، زمان آن فرا رسیده بود که این بسته را تحویل گیرد .

از خوشناسنی او در آن ساعت از روز تنها تعداد انگشت شماری از مردم در ایستگاه راه آهن بودند . او بسته را گرفت و در توالت عمومی ایستگاه ، یونیفرم سروانی را از تن خارج ساخت و لباس های معمولی خود را پوشید ، و به این ترتیب دوباره به ویلهلم ویت زندانی پیشین و استاد دغلبازی زمان خود تبدیل گشت . پس از پوشیدن لباس ، یونیفرم نظامی را با سلیقه و دقت تمام بسته بندی کرد و زیر بغل زد . ولی هنوز یک مشکل وجود داشت و آن اینکه نمیدانست شمشیر را کجا پنهان سازد و سرانجام نیز آن را در توالت جا گذاشت .

 

با قطار بعدی به برلین بازگشت و به اتاق اجاره ای خود رفت . روزنامه ها پس از اطلاع از این واقعه ، با آب و تاب تمام به شرح ماجرا پرداختند و آن را یک عمل قهرمانی نامیدند . چنان این موضوع را بزرگ کردند که بزودی مسبب این ماجرای مضحک ، یک قهرمان ملی شد . حتی شخص قیصر که از این نمایش سخت به خشم آمده بود ، افکار عمومی را از نظر دور نداشت و عامل واقعه را یک لات و اوباش بامزه نامید .

ولیس پلیس با همه کوششی که بخرج داد نتوانست کوچکترین سرنخی از عامل ماجرا بدست آورد .

 

ولی در این میان ، خود ویلهلم ویت بیش از همه دستخوش هیجان شده بود . از اینکه اقدام او یک عمل قهرمانانه نام گرفته بود ، بخود میبالید . در حقیقت این نخستین بار بود که دست به کار خلافی زده بود و سرو کارش به زندان نیفتاده بود ! درست ماننده نقاشی بود که یک تابلو عالی وباشکوه کشیده بود ، اما فراموش کرده بود آن را امضا کند ! یا آنکه شباهت به هنرپیشه ای داشت که یک عمر ، نقش جالب توجهی را ایفاء کرده بود ، ولی روزی دریافت که در تمام این مدت ، نامش از برنامه حذف شده بود !

 

هرچند این بار پلیس او را به بچنگ نیاورد ، ولی خودش هوس کرد که دستگیر شود زیرا تنها از این راه بود که می توانست خود را به مردم ، که نسبت به این ماجرا کنجکاو شده بودند بشناساند و از شهرت زیادی برخوردار شود .

 

به دنبال این تصمیم ، سرنخی به پلیس داد تا زحمت آنان را کمتر سازد . عکسی برای آنها فرستاد که او را در لباس یک افسر ارتش و عامل حمله به شهر کوپنیک نشان می داد . در ساعت 8 بامداد یکی از روزها هنگامی که تازه قهوه خود را نوشیده بود ، پلیس به سراغ او رفت و او را دستگیر ساخت . مبلغ یکصد مارک از پولی که از خزانه کوپنیک برداشته بود هنوز در جیب بغلش بود و مابقی را قبلاً خرج کرده بود

 

محاکمه نمایشی او یکی از محاکمات پرتماشاچی بود . مردم برای شرکت در این محاکمه سر و دست می شکستند و در حدود 10 هزار درخواست برای حضور در سالن دادگاه رسیده بود که اولیاء امور را سخت گیج و دستپاچه ساخت و نمیدانستند با این همه درخواست چکار کنند !

 

thumb_13221312132.jpg

 

کاریکتاتور مربوط به سروان قلابی

 

 

از سوی دیگر وقتی دادگاه سرانجام ویلهلم ویت را به چهار سال زندان محکوم ساخت ، فریاد اعتراض شرکت کنندگان در دادگاه برخواست و به طرفداری از این پینه دوز بینوا ، خشونت وبی عدالتی این دادگاه را محکوم ساختند . با این همه ویلهلم ویت دوباره به زندان رفت ، اما دوران اسارت او برخلاف دفعات گذشته ، چندان طولانی نبود ، زیر قیصر آلمان که خودش مردی بذله گو و از شوخ طبعی بسیار برخوردار بود ، پادرمیانی کرد و محکومیت او را به بیست ماه زندان تخفیف داد .

ویلهلم ویت در سال 1908 از زندان آزاد شد . ولی دیگر علاقه ای به استفاده از نبوغ منفی خویش و طرح نقشه جدید نداشت ، و تا زمان مرگش که در سال 1922 اتفاق افتاد ، در نهایت آرامش زندگی کرد . او از گناهان گذشته خود توبه کرد و کوشید نه تنها دیگر دردسری برای کسی بوجود نیاورد ، بلکه از خدمت به خلق نیز کوتاهی نورزد .

 

قیصر دستور داد علاوه بر شناسنامه و گذرنامه اش ، مستمری نیز برای او در نظر گیرند تا بقیه عمر خویش را با شرافت زندگی گند . البته این مستمری از کیسه دولت به او پرداخت نشد بلکه این مبلغ را از طریق یک بیوه زن ثروتمند برلینی که نسبت به این ماجرا علاقه مند شده بود در اختیار او گذاشته شد .

در سال 1912 یکبار دیگر ، برای مدتی کوتاه ، نام او بر سرزبان ها افتاد و این زمانی بود که یک آژانس مطبوعاتی ، خبرنادرستی انشار ساخت و اعلام کرد که ویلهلم ویت دربیمارستان درگذشته است . و این پیرمرد شوخ طبع ، با علاقه خبر مرگ خویش را در روزنامه ها خواند و از شنیدن این خبر ، اندوهی به دل راه نداد و برعکس ، با صدای بلند زیر خنده زد .

 

 

220px-Wilhelmvoigt.JPG

 

تصویر جناب ویلهلم ویت ، سروان قلابی این ماجرا

 

شگفت اینکه در روزی که این پینه دوز آلمانی به اجرای نقشه مضحک خود مبادرت ورزید ، برحسب تصادف ، یک عکاس دوره گرد که در آن حوالی بود ، از جناب سروان قلابی و سربازان او عکس گرفت و هم اکنون این عکس ، بعنوان یک مستند در تاریخ کلاهبرداری نگهداری میشود .

توجه افکار عمومی به این واقعه موجب شد که نقاشان و کاریکاتوریست های آن زمان نیز تصاویر مضحکی از ویلهلم ویت در یونیفرم افسران پروسی تهیه کنند که این تصاویر در مطبوعات به چاپ رسید و هنرمندان نقاش ، عموماً ترس و وحشتی را که مردم از یونیفرم نظامی داشتند ، به باد طنز و استهزاء گرفتند .

 

 

پایان.

 
مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
وبگاه میلیتاری یکی از جامع ترین وب سایت های حوزه نظامی در ایران می باشد. این وبگاه کار رسمی خود را از شهریور ماه سال 92 آغاز کرد. همواره هدف و تلاش این وبگاه خدمت به حوزه نظامی کشور عزیزمان ایران بوده و وابسته به هیچ جناح و گروه خاصی نیست. از شما دعوت می شود با پیوستن به این وبگاه برای ما دلگرمی بزرگی باشید.
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 583
  • کل نظرات : 20
  • افراد آنلاین : 7
  • تعداد اعضا : 137
  • آی پی امروز : 293
  • آی پی دیروز : 281
  • بازدید امروز : 700
  • باردید دیروز : 961
  • گوگل امروز : 29
  • گوگل دیروز : 49
  • بازدید هفته : 10,235
  • بازدید ماه : 2,994
  • بازدید سال : 142,122
  • بازدید کلی : 5,085,111